بهترين روش براي موفقيت زودهنگام

مشاوره خوب ۰۲۱۲۲۲۴۷۱۰۰

شنبه ۰۸ اردیبهشت ۰۳

بهترين روش براي موفقيت زودهنگام

۳۰ بازديد

كار گروهي، بهترين روش براي موفقيت زودهنگام

هرچه از نردبان ترقي بالاتر رويد، به اين نكته خواهيد رسيد كه زماني مي‌توانيد پيشرفت بيشتري داشته باشيد كه بدانيد با تكيه بر كار گروهي مي‌توانيد بهتر و سريع‌تر عمل كنيد و بعد از اراده و تصميم‌گيري براي انجام كاري، برنامه كار گروهي است كه مي‌تواند تا حدود زيادي به شما و دوستانتان كمك كند.

گروه سه نفره از دانشجويان رشته موسيقي، يك روزي در اين شهر تصميم گرفتند تا به كنار خيابان بروند و سازهايشان را از جعبه بيرون بياورند و براي مردم كوچه و خيابان، ساز بزنند. اين گروه سه نفره از همان روز مي‌دانستند كه ممكن است مردم كوچه و خيابان حواسشان را به آنها ندهند، فكر كنند گدا هستند و يا اصلا بدتر از همه اينها، از صداي ساز آنها خوششان نيايد و شلوغي و همهمه شهر را به موسيقي آنها ترجيح دهند. اما با تمام اين ترس‌ها و دلهره‌ها سازهايشان را روي دوششان انداختند و به دل شهر زدند تا با دست و دلي لرزان، اين وسوسه دوست‌داشتني را تجربه كنند و براي اولين بار، گروه كنسرت خياباني شهر تهران را راه بيندازند. گروهي كه اعضايش مجتبي، امير و ماني نام دارند، اما هنوز اسمي ندارد. گروهي كه رفاقت و عشق و علاقه به موسيقي آنها را به خيابان آورده و اعتراف مي‌كنند، آن پول‌هاي افتاده در جعبه‌هاي سازهايشان در پايان برنامه ارزش هيچ كدام از اينها را ندارد.

گروهي كه دلشان را به برخورد خوب آدم‌هاي اين شهر با موسيقي خوش كرده‌اند و براي بقيه راه حل بامزه‌اي پيدا كردند و جمله‌اي هميشگي كه: «گدايي ۱۰ دقيقه اولش سخت است.» در يكي از روزها با آنها روبه‌روي پاساژ «‍ژ» قرار مي‌گذارم تا كنارشان بنشينم و از كنسرتي گزارش بگيرم كه براي آن بليتي نخريدم. مقاله‌اي كه مي‌خوانيد، روايت لحظه به لحظه اين كنسرت عجيب و غريب است.

 

صبر كن خزانه باز شود!

امير نزديك ساعت سه و زودتر از مجتبي و ماني مي‌رسد. از دور و از گيتار روي شانه‌اش قابل تشخيص است. بعد از چند دقيقه مجتبي و ماني هم از راه مي‌رسند و سه نفري كنار پياده‌رو و كمي بالاتر از پاساژ آرين، مي‌نشينند و سازهايشان را در مي‌آورند. پياده‌رو را كنده‌اند و آن دور و بر پر از سنگ‌ريزه و خاك است. اما انگار براي بچه‌ها مهم نيست و بي‌اعتنا به خاك‌ها، كاپشن‌هايشان را به ميله انتقال گاز آويزان مي‌كنند، سازهايشان را در مي‌آورند، كيف يكي از گيتارها را جلويشان مي‌گذارند و شروع مي‌كنند. امير و مجتبي، گيتار مي‌زنند و ماني ماندلين. ماندلين، يك ساز كوچك بامزه جمع و جور است كه بي‌شباهت به گلابي نيست و ماني آن را شبيه يك بچه‌ شش ماهه‌اش بغل كرده بود و همان اول توضيح داد: «ماندلين يك ساز ايتاليايي است كه هشت تا هم سيم دارد.»

پياده‌رو تقريبا خلوت است. به بچه‌ها مي‌گويم: «يعني فكر مي‌كنيد سر ظهر هم كسي موسيقي گوش مي‌كند و يا پولي مي‌دهد؟» امير، گيتار زدن را متوقف مي‌كند، برمي‌گردد و مي‌گويد: «كلا هميشه اين‌جوري است. تا وقتي كيفمان خالي از پول باشد، رهگذرها رغبتي براي پول گذاشتن ندارند. ولي به محض اين‌كه يك نفر پول گذاشت، بقيه هم پشت سرش مي‌آيند. انگار در خزانه باز شده باشد! باور نمي‌كني؟ حالا به حرفم مي‌رسي.»

روي سكوي ساختماني كه بچه‌ها جلويش نشسته‌اند، مي‌نشينم و نگاه‌ها و عكس‌العمل‌هاي آدم‌ها را دنبال مي‌كنم. نيم ساعت از شروع برنامه مي‌گذرد و پياده‌رو شلوغ‌تر شده و اولين نفر يك دو هزار توماني در كيف بچه‌ها مي‌گذارد، امير نگاهم مي‌كند كه يعني «در خزانه باز شد».

 

دوست نداريم مردم از سر دل‌سوزي پول بدهند

هرچقدر به ساعت چهار و پنج عصر نزديك‌تر مي‌شويم، آدم‌هاي بيشتري در پياده‌رو جمع مي‌شوند و بچه‌ها پول بيشتري مي‌گيرند. هر چه باشد شب عيد است و خودشان مي‌گويند شب عيد پول بيشتري مي‌گيرند. اين خلاف تصورم است، چون به هر حال شب عيد است و آدم‌ها خرج‌هاي ديگري دارند. اما انگار تصورم اشتباه است. دغدغه مالي خيلي براي بچه‌ها مطرح نيست. ازشان مي‌پرسم: «اين كار را براي پولش انجام مي‌دهيد؟» جواب امير، قاطعانه «نه» است. وقتي از اين همه قطعيت مي‌پرسم، سازش را زمين مي‌گذارد و مي‌نشيند تا بيشتر توضيح دهد. بين توضيحاتش مي‌فهمم كه متولد ۶۴ است، مثل ماني.

ارشد اين گروه، مجتبي، متولد ۶۲ است. امير، از اهميت شادكردن مردم مي‌گويد و با لبخندي مي‌گويد: «شادكردن مردم از همه چيز مهم‌تر است. اين كار كه پول چنداني براي ما ندارد. مهم‌ترين مسئله همين شاد كردن مردم است. اين‌كه در خيابان، موسيقي بشنوند، تاثير مي‌گذارد. محيط را دوست‌داشتني‌تر مي‌كند و ممكن است لبخندي روي لب آدم‌ها بنشيند. مسئله بعدي هم جا انداختن فرهنگ موسيقي خياباني است. اين موضوع هنوز در ايران جا نيفتاده. آن مقداري هم كه جا افتاده، موسيقي‌ پاپ و كمي هم سنتي است.» اين سه نفر، علاقه شديدي به موسيقي‌هاي آمريكايي دارند.

در بسياري از موارد با علاقه از هنرمندان و موزيسين‌هاي آمريكايي حرف مي‌زنند و هم‌زمان، آهنگ‌هاي مختلفشان را مي‌نوازند. «اصلا يكي از انگيزه‌هاي من اين است كه گوش مخاطب را به شنيدن «كانتري» و «بلوز» عادت دهم. ما دوست داريم براي مردم مهم باشد كه به چه چيزي گوش مي‌دهند. اگر رد مي‌شوند و پولي مي‌دهند، بايستند و چند دقيقه‌اي به موسيقي‌اي كه مي‌زنيم گوش بدهند. يعني آن پولي كه مي‌دهند، از سر دلسوزي نباشد.»

 

ترديد اين سه نفر ميان رفتن و ماندن

پياده‌رو تقريبا شلوغ شده. آدم‌ها مي‌آيند، پولي در كيف گيتار مي‌اندازند و مي‌روند بدون آن‌كه لحظه‌اي مقابل بچه‌ها بايستند، يا آهنگي درخواست كنند يا حتي تشويقشان كنند.

مجتبي مي‌گويد: «شنيدن موسيقي براي آدم‌هاي اينجا انگار خيلي مهم نيست. فقط پولي مي‌دهند و مي‌روند. اين خيلي بد است.» بچه‌ها بعد از يك ساعت و نيم ساز زدن، به خودشان استراحتي مي‌دهند، روي پله‌هاي خانه‌اي كه جلويش ايستاده بودند، مي‌نشينند و از خاطره‌هاي ساززني‌شان مي‌گويند. مجتبي اعتراف مي‌كند كه آن اوايل كار خياباني را دوست نداشته: «من اصلا دوست نداشتم گوشه خيابان ساز بزنم. ماني خيلي زودتر از ما ساززدن در خيابان را شروع كرده بود و من و امير حدودا پنج، شش ماه است كه به ماني اضافه شده‌ايم. به هر حال با اين‌كه حس خوبي نسبت به اين كار نداشتم، به خاطر ماني و بچه‌ها قبول كردم. چند روزي آمدم و ديدم چه كار خوب و بامزه و جالبي است. شروع كار سخت بودها! تحمل نگاه‌ها خيلي سخت بود. اما بعد از مدتي خوشم آمد و ماندگار شدم. به مرور ديگر به نگاه‌هاي سنگين هم توجه نمي‌كني. مي‌داني، اين كار هزينه زندگي را نمي‌دهد. ما از اين راه، دنبال پول در آوردن نيستيم. هر كداممان بخشي از كار را دوست داريم. يكي شادكردن، يكي ساز زدن. مسئله مهم براي من كار با امير و ماني و رفاقتمان است. تا وقتي هم كه اينجا هستم، اين كار را ادامه مي‌دهم.»

وقتي با اين سه رفيق حرف مي‌زنم، مي‌فهمم هر سه‌تايشان تصميم دارند از ايران بروند. از ماني درباره دليل تصميم مي‌پرسم. «درآمد اين كار بد نيست. من آن اوايل كه كارم را تنهايي شروع كردم، بعد از يك هفته با پولي كه به دست‌ آوردم، يك ساز دهني و يك گيتار خريدم. اما رفتن را ترجيح مي‌دهم. تصميم دارم به سوئد بروم، چون استانداردهاي زندگي اصلا قابل مقايسه نيستند. ماندن اينجا براي ما فايده‌اي ندارد. در سوئد گروه‌هايي براي جذب نوازنده‌ها وجود دارد.» مي‌پرسم اصلا تصميم داريد براي انتشار آلبوم، مجوز بگيريد و با هم آلبوم بيرون بدهيد؟ امير مي‌گويد: «دنبال مجوز نيستيم. چون واقعا فايده ندارد. بايد از زير نظر چندين و چند ناظر بگذريم.

تا آن آلبوم بيرون بيايد، چيزي ازش باقي نمانده! براي ساززدن كنار خيابان هم نيازي به مجوز نداريم. اما يك بار كه در يك ميدان بزرگ مشغول ساززدن بوديم، سه نفر آمدند و بساط همه دست‌فروش‌هاي آنجا را جمع كردند و به هم گفتند برويد. به جز چنين موردي، مشكل ديگري نداشته‌ايم.» ماني هم خاطره‌اي يادش مي‌آيد از وقتي كه دو نفر سر جاي هميشگي‌ بچه‌ها نشسته بودند و پيرمردي كه در يك خيابان بالاي شهر، پاركبان است آنها را بلند كرده و گفته اينجا جاي سه نفر ديگر است. مجتبي پيرمرد را نشانم مي‌دهد كه آنجا قدم مي‌زند و انگار حسابي حواسش به اين سه نفر هست.

 

از سكه ۵۰ توماني تا تراول چك ۵۰ هزار توماني

خاطره‌گويي‌هايمان به جاهاي خوبي رسيده. ماني دارد از عكس‌العمل‌هاي مردم و پول‌دادنشان مي‌گويد: «من بيشتر از هر چيزي، عكس‌العمل بچه‌هاي كوچولو را دوست دارم. خيلي پيش مي‌آيد كه با خوشحالي مي‌ايستند و مي‌روند با زور و گاهي دعوا از مامان و بابايشان پول مي‌گيرند كه در كيف ما بگذارند.» اما عكس‌العمل‌هايي هم بوده كه سرخورده‌شان كرده باشد. «يك بار خانم پيري آمد و نشست پيش ما. فكر كرديم مي‌خواهد موسيقي گوش بدهد. آهنگ كه تمام شد و مي‌خواستيم برويم آهنگ بعدي، با لحن نصيحت‌كننده‌اي گفت پسرم، كارت را كنار بگذار و به زندگيت برس. آخر اين چه كاري است؟»

اما امير كنار خاطره ماني كه سرخورده‌اش كرده بود، خاطره‌اي از يك مرد ميانسال تعريف مي‌كند و مي‌گويد: «مرد ميانسالي آمد و پولي در كيف گيتارمان گذاشت، بعد هم تا هفت، هشت دقيقه ايستاد و موسيقي را گوش داد. آن‌قدر نگاه آن مرد را دوست داشتم و برايم ارزش داشت كه حتي يادم است آهنگي كه آن لحظه مي‌زدم چه بود؛ «پاپيون». اين مسئله براي ما ارزش دارد. اين‌كه عده‌اي بيايند و از موسيقي‌اي كه مي‌زنيم بپرسند، خوشحال‌كننده است. اما خب اين اتفاق‌ها خيلي كم پيش مي‌آيد و وقتي پيش مي‌آيد، در ذهنمان ماندگار مي‌شود.»

پول گذاشتن‌هاي مردم هم اسباب شوخي و خنده ما شده است. يك نفر پنج هزار توماني مي‌گذارد، نفر بعدي يك دويست توماني پاره. امير كه عضو شيطان‌تر و پرسروصداتر گروه است، مكث مي‌كند و يواش مي‌گويد: «پول زيري را نگاه كن آخر. از اين پول پاره خجالت بكش.» البته همه‌اش شوخي است تا بلكه خستگي سه ساعت نشستن روي پله‌هاي سرد، از تنشان در برود. وقتي با دويست توماني پاره شوخي مي‌كنيم، مجتبي از بيشترين پولي كه تا آن روز گرفته‌اند مي‌گويد: «يك بار آقايي داشت از بغل دستمان رد مي‌شد كه دسته پولش را در آورد و ۱۵ هزار تومان در كيفمان گذاشت. اين يكي از بيشترين پول‌هايي است كه تا امروز گرفته‌ايم.» ماني هم از دو تا پسربچه مي‌گويد كه يك بار فقط يك سكه پنجاه توماني در كيفشان پرت كرده‌اند. همان‌طور كه داريم با خاطرات مادي بچه‌ها شوخي مي‌كنيم، مردي نزديك مي‌شود، مكثي مي‌كند و با دقت زياد، اسكناسي را از بين اسكناس‌هايش جدا مي‌كند. نزديك ما مي‌شود و اسكناس را در كيف بچه‌ها مي‌گذارد و رد مي‌شود. امير باتعجب ما را نگاه مي‌كند.

«ديدي چه كرد؟ آقا ما پول پس نمي‌دهيم‌ها!» ناباورانه تراول چك پنجاه هزار توماني را نگاه مي‌كنيم. وقتي مي‌خواهم از تراول عكس بگيرم، امير مي‌گويد: «بابا كسي باورش نمي‌شود كه اين پول را به ما داده‌اند. فكر مي‌كنند خودمان گذاشته‌ايم.» اما شما باور كنيد، با همين دو تا چشم خودم ديدم.

بعد از سه ساعت و نيم، بچه‌ها هم مي‌خواهند بروند و قبل از رفتن پول‌ها را مي‌شمارند. مي‌فهميم كه در اين مدت ۱۵۰ هزار تومان جمع كرده‌اند. بچه‌ها فكر مي‌كنند كه ركورد زده‌اند و خوشحالند. مي‌گويند در روزهاي زمستان و با دست‌هاي يخ‌زده به طور متوسط روزي ۳۰ هزار تومان جمع مي‌كرده‌اند، اين ۱۵۰ هزار تومان اولين درآمد بالاي كنسرت‌هايشان است.

وقت خداحافظي مي‌پرسم: «حالا جدي جدي مي‌خواهيد از ايران برويد؟»، دوباره مي‌خندند و همين‌طور كه در پياده‌رو بين آدم‌ها گم مي‌شوند، بلند مي‌گويند: «حالا كه نه…»

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.